روزمره‌ی بیست و چهارم (د وان ون آی دونت بیلانگ ور آی ام)


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

اصلا وقتی ترم هشتت تموم شد دیگه باید فاتحه دانشگاه رو بخونی... واقعا دیگه به دانشگاه تعلق نداری...

همینطوری هی راه می‌رم بین کلاسا از دانشکده به دانشکده و هیچی دیگه مثل قبل نیست...

هیچ چهره‌ای آشنا نیست... کسی منو نمی‌شناسه... یه روزی وقتی بیست متر راه می‌رفتم با صد نفر باید احوالپرسی می‌کردم، حالا مسیرا زودتر طی میشن... حالا دیگه نمیشه گروهای هفت-هشت‌نفری تشکیل داد و کد زد یا تمرین کپی کرد! و من یاد این میفتم که این خیلی شبیه موقعیتیه که بعد از اپلای خواهم داشت...  هعی‌ی‌ی... دانشگاهم هشت‌ترم اولش خوبه...

--

به مسئول آزمایشگاه فیزیک می‌گم: وقتی میگین امتحان آسونه ما باور می‌کنیم :| شاکی میشه و غر میزنه که اینا رو باید بلد باشید و کاری براتون نداشته باشه... به روش نمیارم داره چرت میگه.

موقع تصحیح گزارش صدامون می‌کنه و شروع می‌کنه سوال پرسیدن، هنوز از عصبانیت قبلی آروم نشده که بعد از پرسیدن سوالش نمی‌دونم چرا به جای اینکه بگم با کی هستین، گفتم کی هستین؟! و لامصب لحنمم یه طوری بود خیلی بد شد :| گفت: من کی هستم؟! بزنم لهت کنم :| (عصبانیا...) حالا هی بگو «با»شو جا انداختم :| خطای هزار و خورده‌ای درصدمونم که دید دیگه من گفتم الان سکته می‌زنه جوون مردم... آخر بیستو داد ولی جوّ رو خیلی مخدوش کرد!

--

کارگاه دو سه جلسه‌اس به جاهای سختش رسیده... ولی نمیدونم چرا بهم می‌چسبه... اینکه مجبور میشم با اره آهنو ببرم... یا اینکه جوشکاری کنم... ذهنمو یکم تخلیه می‌کنه... امروز هندزفری رو از گوشم در نیاوردم و یکریز اره کردم... (Oh Lord, have mercy on me please) هر کسیم وسطش چیزی ازم می‌پرسید می‌گفتم آره. (I made a fool of myself but I don't care).

--

از بین اینهمه غرفه‌ی شرکتا یکیش اسمش آبان بود ^_^

    درخت‌ها همه عریان شدند، آبان شد
    و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
    نیامدی و نچیدی انار سرخی را
    که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
    نیامدی و ترک خورد سینۀ من و ... آه!
    چقدر یک‌شبه یاقوت سرخ ارزان شد!
    چقدر باغ پر از جعبه‌های میوه شد و
    چقدر جعبۀ پر راهی خیابان شد!
    چقدر چشم ‌به راهت نشستم و تو چقدر
    گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
    چطور قصه‌ام اینقدر تلخ پایان یافت؟
    چطور آنچه نمی‌خواستم شود، آن شد؟
    انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
    و گوش باغ پر از خندۀ کلاغان شد...*

--

و هنوز هم من عاشق پاییزم...

--

*پانته‌آ صفایی

 



نظرات شما عزیزان:

س.س.تارسکی
ساعت22:55---27 آبان 1394
من که مشهور شدم دارم از نوشتن نون میخورم تو دیگه برا چی می‌نویسی؟ بیا هر چی داریم دو تایی با هم میخوریم خو؟هان؟

حالا خوبه بچه های ما یه نفر فقد رفته. چه ننه من غریبم بازی‌ای درمیاری؟

این تی‌ای‌های آز هم خودشون رو بلاگفا میکنن! دیگه :\\

همین هندزفری میذاری ککه ... اونو درآر حواست رو بده به مانتو :\\\\\\\\

یور انگلیش ایز تووووووو ماچ!! یره! دیگه هر کی اتفاقی هم گذرش بیفته اینجا میفهمه داری اپلای میکنی باید به رو بیاری؟

بعد الان شرکته اسمش آبان باشه که چی؟ شاید بعضیا «وسعتشون» نرسه کادو بگیرن تولدت باشه؟ هنوزم بهترین فصل سال تابستونه و بهترین ماه شهریور. اصلا همه رفتانشون رو میذارن واسه پاییز(رادیو چهرازی میگن گفته ) تو یکی چرا پاییز اومدی خدا میدونه؟؟ بسسس که همه کارات برعکسه.‌:\\

دیگه بندی از پست نبود ه به گند نکشیده باشم؟>

خب دیگه de upa fn‌ میگمااا هوای خوبیه دستت رو بذار تو دستم ... و الخ <img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(0).gif" width="18" height="18">

میدونی بری خااارج چی میچسبه؟

ککامنتامو بخونی، دلت برام تنگ شه، گریه کنی در تنهایی وانزوا و بارون رو نگاه کنی و حسرت بخوری اما من ... من اینجا مووآن کرده باشم یه عااالمه دوستای خوب داشته باشم و هی برم سینما! خیابون، بیابون و ... همه هم ارشد باشن!!!بل اادبیات_خوب ^_^

پی. اس‌ ببخشید عشق جااان، اصن میبیمت کانتم میاد :دی :-\"


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 18:55 توسط فاطمه صلاحی| |